به گزارش پایگاه خبری تحلیلی «سفیر هراز»،به نقل از فارس؛ پارسال که جلوی چشمانش، اتوبوس چپ کرد و فرمان به سان شمشیر، شوفر زبانبسته را دو نیم کرد، به نقل خودش، بیست و چهارمین و آخرین باری بود که به خودش قول داد، عروس را و جاده را میبوسد و میرود، کرکره دکان لبنیاتی به ارث رسیده از پدرش که حالا شش سالی بود، تخته شده را باز میکند و بدون هیچ اکسیر و کیمیاگری از راننده تبدیل میشود به کاسب.
هر بیست و چهار بار اما به خودش گفته بود، «هر کاری یک بلدی میخواهد، یک واردی، من بلد کاسبی هم شوم، در این سن وارد نمیشوم. جز به شوفری در کار دیگری وارد نمیشوم».
عروس اسم ماشینش بود که از معدود بازماندگان قبل از انقلاب در ایران است و احتمالا هیچ یک از کارگران سازندهاش اکنون زنده نباشند.
دو سه باری که خواستهبودم از ماشین عکس بگیرم، چهره در هم کرده و یکبارش گفت: «کی خوشش میاد از ناموسش عکس بندازن».
حج محمد و یادگار جنگ
جنگ برای رزمندههایش یادگارهایی گذاشت، برای یکی ترکشهای سرد، دیگری موجها ماندگار اما جنگ برای حاج محمد که در محله حَج مَحَمِد صدایش میزدند، لقب شوفر به جا گذاشته بود.
۱۵ ساله بود که به جای ماشین با شناسنامه برادرش به همراه برگهای با امضای جعل شده پدرش به جبهه رفت، جمعشان کرده بودند و پرسیده بودند چه بلدید. یکی نجار بود، یکی آهنگر، به محمد که رسیده بود گفته بود هیچ.
هیچ گفتن همانا و راننده بنز آبرسانی شدن همانا. شش سال از جنگ، رزمندههای لشگر هشت نجف هر لیوان آبی که خوردند، محمد بهشان رسانده بود. طوریکه اخیرا رفیقش اصغر به او گفته بود، من اگر روزی رئیسجمهور میشدم، عین شاهعباس که تقسیم آب را به شیخبهایی سپرد، کلید زایندهرود را به تو میسپردم.
مصائب شوفری به قلم حج محمد
نامبرده با امسال ۴۵ سال است که تحتالحفظ یک دستگاه ماکبیدماغ سری F کابین قندچی، بیست تن میلگرد بار میزند و از مبدا ذوبآهن به مقصد بندرعباس میرساند. این مینوت نامه تقاضا وام ۲۰۰ میلیون تومانی است که کوتاهترین شرح حال اداری جهان هم بهحساب میآید.
۲۰ سال از ۴۵ سال بدون بیمه کار کرده بود و در پاسخ فرزندانش که به عدم واریز بیمه اعتراض کرده بودند، گفته بود، «جاده برای شوفرش پایان نداره».
دیسک کمر و واریس رفقای رانندش که بیرون زد، دور اولین دسته پول را کش انداخت و به نماینده شرکت بیمه که خانم جوانی بود تقدیم کرد.
سابق بر این برایم تعریف کرده بود، کرایه کمه، همون کمش نصفش میره برای شرکت و میشه کمتر، همون کمتر هم امروز باید بدن، نمیدن، تاخیر دار میدن. شکایت میکنیم، محل نمیزارن.
گفته بود، آسفالتها شده شبیه جگر زلیخا، لاستیک دولتیش پیدا نمیشه، یه روغن عوض کردن خرج دو سه تا بار شده.
اینهایی که گفته بود همش علاوه میشد به سختی جاده، ۱۰ ساعت زل زدن به باریکه خاکستری که با سرعت ۴۰ تا باید گز کنی. شب و روزی که باید صرف کنی و خانوادهای که جز هفتهای یک بار باید به ندیدنش عادت کنی.
گزارش زنده از جادههای ایران
خبرهای اعتصاب که به گوشم رسید به حج محمد تلفن کردم. صدای منقطع و آوای شبیه به وصل شدن اینترنت دایلآپ در اواخر دهه هشتاد مشخص میکرد در جاده است.
یک ربعی گذشت تا تماس بگیرد، پرسیدم: «سلطان جاده در چه حال است».
گفت:«سوار بر تخت روان، تخت گاز کمی مانده که لشکر میلگرد عازم از اصفهان به بندرعباس برسد».
تا آمدم بپرسم پس اعتصاب چه، گفت:«ضامن میتونی بشی».
آن مینوت نامه تقاضای وام ۲۰۰ میلیونی برای همین بود، میخواست جهاز دختر آخرش را بخرد و خانه بخت بفرستتش.
گفتم آره و پرسیدم: «پس رانندهها تو رو تو اعتصاب راه ندادن».
گفت: «بعد از پنجسالگی یاد ندارم قهر کرده باشم، واقعیتش ما اعتصاب را به جمع راه ندادیم».
پرسیدم: «خب پس این کانالا چی میگن از اعتصاب».
گفت: «تا امروز که خدمتتم، ماشین بار زده سنگ آورده ذوبآهن، کارگر کار کرده، سنگ رو کرده آهن، آهن رو بار زدیم ببریم بندرعباس، بندر عباس کشتی ورش داره ببرتش اونور آب، اون ور آب جای آهن دلار بزنند سمت اینور، دلار رو خرج کنیم و مملکت سرپا نگهداریم».
بعد ازم پرسید: «مملکت سرپاست از تهرون».
گفتم، «بله».
گفت پس «اعتصابم کشکه».
داستان کاسب شدن بیستوپنجباره میشود
برایم تعریف کرد، دیشب که بقل زده تا در تاریکی شب، آبگوشت مانده از رستوران بینراهی را گرم کند، از ترس خبر کردن مزاحم، چراغ روشن نکرده و در تاریکی چوبی پیدا کرده تا آبگوشت را روی پیکنیک، هم بزند. وقتی چوب کمکم تحلیل رفته و آبگوشت غلیظ شده و همزمان بوی بدی به مشام رسیده، متوجه شده جای چوب، فضله سفت راست حیوان یا آدمی را در آبگوشت کرده.
میگفت، برگردم تهران، عروس را میبوسم میگذارم کنار، میروم در دکان لبنیاتی را باز میکنم میشوم کاسب.
- منبع خبر : فارس