به گزارش پایگاه خبری تحلیلی «سفیر هراز» به نقل از «بلاغ»، من، محمدعلی صالحی، پدری خاکسارم. غرق در عطرِ شهادتِ یگانه نورِ دیدهام، امیرحسین. اصالتاً از سرزمینِ سرسبزِ فریدونکنارم، اما هیجده سال است که آمل، شهرِ علم و دلاوری، پناهمان داده و دو سالی است که میهمانِ مهرِ مردمِ غیورِ روستای رشکلا آمل هستم. کارگرم و مستأجر.
امیرحسین جانم… آرامشِ مجسم بود. گویی نسیمی از مهرِ سیّدالشهدا (ع) در جانش جاری بود. چهرهاش همیشه گشاده، خندهاش از اعماقِ دل و برخوردش با هرکس، لبریز از مهر. دلسوزی در رگهایش میتپید. به خدایِ بزرگ سوگند، در تمامِ این بیست و چند سالِ بهشتیاش، حتی یک بار چهرهاش درهم نشد، صدایش بلند نشد، یا کلامی ناشایست بر زبان نراند. آیینهٔ تمامنمایِ اخلاق و خندههایِ ملکوتی بود.
پسرم، مظلومیت را معنا کرده بود. همیشه آرام، ساکت و سر به زیر. احترام به من و مادرش، در خونش بود. هرگز، هرگز نگفت «بابا، فلان چیز را میخواهم!» نه لباس، نه وسیله، هیچچیز. حجب و حیایِ ذاتیاش، زبانِ درخواست را بر او بسته بود. بارِ زندگی را بر دوشِ ما میدید و دلش تابِ افزودن بر آن را نداشت. این سکوتِ پر از مهرش، گاهی سنگینتر از هر فریادی بر قلبمان مینشست…
نامِ پاکش را مادرش برگزید؛ امیرحسین. گویی نامش، پیشآگهیِ راهی بود که برگزید «امیرِ حسین(ع)» با عزمی راسخ، مهندسی نفت را در دانشگاه خلیجفارسِ بوشهر به پایان رساند، لیسانس گرفت و آغوشش را برای خدمت به میهن گشود.
هر لحظهاش با من است… اما آخرین دیدار… چهار روز پیش از پروازش به ملکوت، به تهران رفتم. مادرش بیتاب بود. در پادگان، وقتی آمد… خدایا! چه روحانی بود! روبوسی گرم. دوش به دوش قدم زدیم. دلها را گشودم «پسرم، جنگ شده… خطرناک است… سه ماه است مادرت تو را ندیده…» نگاهش که پر از ایمان و آرامش بود، گفت: «بابا، من اینجام. اگر من بیام، پس اینجا که باید بماند؟»
آرزویش؟! تنها یک آرزو داشت «شهادت» نمازش اول وقت و با شکوه بود. از پانزده سالگی، زمزمهٔ دفاع از حرمِ اهلبیت (ع) را داشت. حتی یکبار، با همان جوانی، به سپاه آمل رفت و التماس کرد به سوریه اعزامش کنند. دلش برای پیوستن به قافلهٔ مدافعان حرم میتپید. عشق به شهادت، شعلهور در ژرفای جانش.
هم در زمین فوتبال میدرخشید (در تیم استعدادهای درخشان آمل) و هم در جبههٔ ایمان، بسیجیِ فعال بود و افتخارِ حضور در طرح ولایتِ قم را داشت. جسم و روحش، هر دو آمادهٔ میدانِ حق بود.
روز حادثه، موبایلش خاموش بود… دلم لرزید. با دوستانم افشار و عباسی، به ستاد فراجا در تهران رفتیم. دلشورهای جانکاه… پس از پیگیریهای بسیار، فرماندهای سرهنگ دوستی پیگیر شد. خبر آوردند «موشکهای صهیونیستی به آسایشگاه اصابت کرد… امیرحسین در استراحت بود… موج انفجار، پیکر پاکش را به بیرون پرتاب کرد…» و او را به بیمارستانی نامعلوم بردند. سه روز، در تب و تابِ جستوجو در بیمارستانها و پزشکی قانونیِ شهر غریب… سرگردان.
روز چهارم گفتند: «حاجی، به آمل برگردید» اما چگونه بیاو برگردم؟! در جادهٔ هراز، تلفن زنگ خورد «حاج آقا، برگردید تهران» قلبم فشرده شد… بازگشتیم. آلبوم عکس شهدا را آوردند… ورق زدم… ناگهان… عکس پنجم… چهرهٔ ملکوتی امیرحسین جانم! با لباس استراحت… بیاتیکت… گویی مفقودِ عرشیان شده بود. اینگونه، آسمانیاش یافتم.
من کوچکتر از پیام دادنم. اما از مردم غیور ایران و مسئولان، خواهشی دارم «پیرو قرآن و اسلام باشید، گوش به فرمانِ مقام معظم رهبری» یار و یاور امام خامنهای باشید. راه شهدا را ادامه دهید. سدی محکم در برابر ابرقدرتها، بهویژه آمریکای جنایتکار و اسرائیل غاصب باشید. کاری کنید که شهدا از ما راضی باشند. این خونهای پاک را پاس بدارید.
و اینک، فریادِ دلِ پدری داغدیده
حضرت امام خامنهای عزیز! تنها فرزندم، امیرحسین را در راه آرمانهای انقلاب و دفاع از حریم ایران عزیز و ولایت فقیه، در جنگِ دفاع مقدسِ ۱۲ روزه علیه تجاوز صهیونیستهای جنایتکار، فدا کردم. حالا، این پدرِ سوخته، التماس دارد: بفرمایید! به مسئولین دستور دهید مرا آموزش نظامی بدهند! بگذارید به میدان بروم. بگذارید در کنار برادران رزمندهام، انتقام خونِ مظلومِ پسرم و خونِ کودکان بیگناهِ فلسطین و ایران را از آن جنایتکاران بگیرم. آمادهام تا آخرین قطرهٔ خونم.
این ندا، فریادِ یک پدر است برای انتقامِ خونِ امیرحسینش و همهٔ مظلومان.
یادش گرامی، راهش پررهرو باد