به گزارش سفیر هراز،از صبح که از خانه در آمده بودم ساعت هشت و نیم بود، قرار بود مراسم یک ساعت و نیم دیگر شروع شود، اما از حالا جمعیت زیادی آمده بودند، پراکنده … هرکدام به یک سو نشسته بودند دور میدان که پر از جمعیت بود، اطراف بلوارها هم همینطور، برخی ها هم وسطه میدان روی سبزه ها نشسته بودند، پیرزنی با عصا، مادری همراه کودکی که در کالسکه بود، مردی میانسال که از ایستادن خسته شده بود و روی سکوییتکیه زده بود، خانومی که نذری پخش میکرد، مردی که کودکش را روی شانه هایش گذاشته بود، همه منتظر بودند، یک حس مشترک همه جا را سنگین کرده بود، قرار نبود کسی بیاید و این انتظار را سنگین تر می کرد.
فقط منتظر بودند بغض شان رها شود، به چهره ها که نگاه می کردم، بی تابی، هول و ولای دلشان موج می زد، این همه منتظر بودند آن هم یک ساعت و نیم قبل از شروع یک مراسم در میدان اصلی شهر، اربعین بود حال نرفتن داشتیم، حال جامانده های که دوست داشت پاهایش یاری اش می کرد، هر چه می گذشت و به ساعت موعود نزدیک می شدیم، هوا گرم تر می شد و جمعیت بیشتر تا جایی که سیل جمعیت بود و چشم کار می کرد دل بیقرار می دیدی.
تشنگی کم کم داشت خودش را نشان می داد، مراسم که شروع شد، جا مانده بودن اربعین ما را که به رخ ما نکشید، صدای پای آمدنش آمد، چه اربعین پرشوری تا چشم کار میکرد سیل مشتاقان بودند که داغ رفتن عزیزشان در سوگ نشسته بودند.
نگاه های بی قرار مجذوب ماشین حمل پیکر مطهره علامه حسن زاده آملی شده بود، پوسترها، بنر ها در غم از دست رفتن خورشید شهر را سیاه پوش کرده بود.
همه به طرف ماشین حمل پیکر علامه جذب شده بودند، چون آهنربایی که جذب میکرد، بدون اینکه حواست باشد، دستت به آن سمت دراز می شد، سخنران شروع به صحبت کرد لابه لای گریه امانش نداد، او شاگرد علامه بود، غم بود که چون خورشیدی سوزان میدان ۱۷ شهریور آمل را می تابید، اشک سیل بی تاب جمعیت را به طرف میدان قائم حرکت می داد، تک تک مشتاقان بودند که در دریای معرفت غرق شوند، جمعیت انتها نداشت، هر چه می خواستیم عکس بگیرم که اوج جمعیت را نشان دهد، کادر دوربین تاب، حجم از این جمعیت را نداشت؛ اما هر انچه دیده می شود مراسمی برای رفتن نبود، خواستیم بگوییم که آمدیم، شاید دیر، شاید زودتر از این ها می بایست تو را می دیدیم حرفهایت را می شنیدیم، کتاب هایت را می خواندیم.
برای رفتن کسی نیامده بودیم برای اینکه بدرقه کنیم، آب بریزیم پشتش، نه اینجا برای آمدن بود، آمده بودیم به خودمان بیاییم حواسمان را پرت کنیم به خود وجودمان برگردیم،انسانیتی که مدتهاست لابلای چرتکه ها گم و گور شده است و ای کاش برگردیم و این عظمت را ببینیم که یک انسان می تواند چه قدر بزرگ باشد، محبوب باشد حتی در میان کسانی که اصلا او را ندیدند، در میان غریبه هایی که دمش به به دم او نخورده بود، اینجاست که می فهمیم قلب بزرگ یک انسان میتواند غریبهها را هم تسخیر کند، حتی کیلومترها آن طرفتر از استانهایی که فرسنگ ها از اینجا دور هستند.
به ایرا که رسیدیم دیگر پای خودمان نبود که باید میرفتیم، تشنه، خسته، گرسنه البته پاهایی که ما را برای مقصد تحمل می کرد، هوا گرم شده بود، مسیر پیاده و طولانی خسته یمان کرده بود؛ اما دلمان بر رسیدن قرص بود، از روستا هرکه بر می گشت، میگفت نروید فردا مراسم تدفین است، اما ما می دانستیم، ولی برای رفتن شتاب داشتیم، به خودم گفتم چرا آمدم من که میدانستم قرار نیست امروز تدفین انجام شود، ما همه می دانستیم قرار نیست، ولی شوق آمدنمان زیاد بود، شاید برای این بود که حتی چند لحظه بیشتر او را در کنارمان حس کنیم .
مسیر راه زیاد بود، به ما مجال فکر کردن میداد که به خودمان بیاییم، خسته که می شدیم، قدم ها آرام تر که میشد با خودمان می گفتیم این مسیر را چند بار علامه آمده است، این مسیر همان جاییست که از اینجا می گذشت، این تنها انگیزهای بود که میتوانست به پاهایمان توان دهد.
به روستا که رسیدیم جمع مشتاقان بودند که انتظار آمدن پیکر علامه را داشتند هرکدام به یک سو، در یک گذر نشسته بودند، آرام و بی قرار، بیشتر کوچه ها پرچم سیاه زده بودند، جمعیت زیاد و پراکنده بود، اکثریت با خانواده آمده بودند، پلاک ماشین ها حتی از استان های را هم نشان می داد.
صدای بالگرد که آمد همه به طرف منطقهای که میگفتند منبع آب است می رفتند، یک سراشیبی سختی بود، نمی دانم چطور توانستیم به ان سرعت بالا برویم، نزدیک بالگرد جمعیت زیادی جمع شده بودند هر چه نزدیک تر میشدیم گرد و خاک بیشتر می شد و شور مشتاقان بیشتر، پیکر را به طرف ماشین بردند، لحظه خاصی بود، انگار یکی روضه حضرت ابوالفضل می خواند، اربعین با سوگ علامه غم مان را دوچندان کرده بود ، پیکر داشت روی دستان جمعیتی عاشق پر می کشید، صدای عزاعزاست امروز، روز عزاست امروز در کوههای اطراف پر شده بود .
داشتیم بر می گشتیم، غروب شده بود، پیاده هایی زیادی در مسیر بودند که به پایین می رفتند، دلم هم آنجا بود، اما باید می رفتم ولی همچنان صدای شام غریبان به گوش می رسید.
- نویسنده : سمانه قلی پور
- منبع خبر : سفیرهراز